با شنيدن خبر شهادت نواب ميخواستم مجنونوار سر به ديوار بكوبم
به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت" مراسم گراميداشت ياد و خاطره شهيد نواب صفوي و يارانش در حوزه هنري تهران با حضور دكتر محمدمهدي عبدخدايي و سيده نيره سادات احتشام رضوي همسر نواب صفوي، فاطمه نواب صفوي، مرتضي سرهنگي، عليرضا قزوه، محسن مؤمني و جمعي از دوستداران اين شهيد عزيز برگزار شد.
در اين برنامه عليرضا قزوه به سخنراني پرداخت و گفت: براي برگزاري اين همايش فراخواني داديم كه شعرا و نويسندگان استقبال خوبي از آن به عمل آوردند.
وي گفت: شهيد نواب صفوي و شهيد همتها بسيار بزرگتر از بزرگراههاي هستند كه به نامشان شده است و اينها راهگشا هستند.
قزوه گفت: حاصل اين فراخوان يك كتاب است كه در رابطه با نواب صفوي منتشر شده و اميدواريم مراسمهاي مربوط به اين شهيد عزيز ادامهدار باشد.
وي گفت: خاطرهاي در همين ارتباط از محمدحسين جعفريان كه مدتي در كنار احمد شاه مسعود در افغانستان به سر برد تعريف ميكنم.جعفريان ميگفت، يك شب در دره 5شير و در جناحي كه احمد شاه مسعود مستقر بود درگيريهايي شد كه من كتاب شعري هم به مسعود داده بودم در ميانه آن كشمكشهاي جنگ احمد شاه مسعود كتاب را رها نميكرد و در همان حين كارهايي را كه لازم بود گوشزد ميكرد تا اينكه يكي از فرماندهان با حالتي رو به او كرد و گفت مثلاً جنگهها كه مسعود در جواب او گفت آن عمليات براي اين ادبيات است.
قزوه ادامه داد: حالا امروز يك ادبياتي شكل گرفته كه بخشي از آن را شعرا رقم زدهاند.
وي گفت: اين ادبياتها بايد باشد و مملكت ما بيمه شود كاري كه در ادبيات مقاومت ما شكل گرفته ادبيات را متحول كرده كه اين كار به همت امثال مرتضي سرهنگي انجام شده است در حالي كه قرار بود ادبيات براي ما ديكته شود.
قزوه ادامه داد: ما امروز يك ادبيات پاكي داريم كه با مجاهدت امثال شهيد نواب ايجاد شد و به دست آمد و كار او در آن دوره يك مجاهدت بزرگ بود.
در ادامه اين مراسم محمدمهدي عبدخدايي از اعضاي فداييان اسلام دقايقي سخنراني كرد و گفت: من در زندان بسيار شكنجه شدم اما خاطره يكي از آن روزها را برايتان تعريف ميكنم. 21 سالم بود كه مرا براي پروندهخواني بردند چند دقيقهايي كه گذشت گفتم ميخواهم بروم دستشويي كه شكنجهگرم گفت خيالت راحت دستشويي پنجره ندارد من ابتدا متوجه منظور او نشدم اما بعداً فهميدم يك تودهاي ميخواسته از پنجره دستشويي فرار كند كه نتوانسته بود و حالا با آجر آن پنجره را بسته بودند. شكنجهگر دستور داد 6 شلاق كه صدا داشته باشد به كف پاي من بزنند چند ضربه بايد شلاق به كف پايم ميخورد تا يكي صدا ميداد آنقدر مرا زدند كه شلوار به پايم چسبيد دلشان سوخت و مرا به بند منتقل كردند.
وي سخنانش را با اشعار حماسي از فخرالدين حجازي ادامه داد و گفت: البته ما بچهپرو بوديم و با اينكه كتك ميخورديم دوباره بلند ميشديم و بر عليه لوطي محل (شاه!) حرف ميزدم حدوداً 8 سال در زندان پهلوي بودم.
نيره سادات احتشامرضوي همسر شهيد نواب صفوي نيز از جمله سخنران اين مراسم بود كه صحبتش را با خاطرهاي از نماز خواندن سيدمجتبي نواب صفوي آغاز كرد.
وي گفت: وقتي كه نواب به اذان و نماز ميايستاد خودش يك مكتب آموزنده بود و كساني كه او را ديده بودند اين صحبت مرا به خوبي درك ميكنند. او طوري بود كه وقتي به نماز ميايستاد گويي خدا را به عينه ميديد و شهادت را بهگونهاي از خدا ميخواست كه برايم عجيب بود گاهي كه نمازش تمام ميشد به او ميگفتم آقاي نواب چرا اينقدر شهادت را ميخواهي حضور شما براي اسلام بهتر است.
احتشامرضوي ادامه داد: ما 8 سال با هم زندگي كرديم اما اگر بخواهيم روزهاي زندگي را كه در كنار هم بوديم را جمع بزنيم به يكسال نميرسد.
وي گفت: گاهي پيش ميآمد قواي نظامي 150 خانه را تفحص ميكردند اگر نشانهاي از فداييان اسلام پيدا شود مثلاً منزل يكي از آنها را آنقدر گشته بودند كه حتي در آب انبار خانهشان هم چراغ انداختند مگر اسلحه پيدا شود و ميگفتند ما حتي اگر يك هوالعزيز هم روي كاغذ پيدا كنيم برايمان كافي است.
همسر نواب صفوي گفت: گاهي پيش ميآمد كه هر دو در تهران بوديم اما 3 ماه همديگر را نميديدم اين موضوع براي من خيلي سخت بود شبها آنقدر گريه ميكردم كه بالشم خيس ميشد و ميگفتم خدايا ميشود الان نواب در را باز كند و بيايد داخل.
وي بيان داشت: عشق در ميان افراد يك موضوع معصومي است اما عشق معنوي من به آقاي نواب طوري بود كه حاضر بودم خودم، بچههايم و همه كسانم را كنار ديوار تيرباران كنند اما او زنده بماند.
احتشامرضوي ادامه داد: حالا فكر كنيد صبح روزي كه به من اطلاع دادند او شهيد شده است كسي كه چنان عشقي به نواب دارد چطور ميتواند اين خبر را بشنود. با شنيدن اين موضوع ميخواستم مجنونوار سر به ديوار بكوبم اما خودم را حفظ كردم و به منزل بهبهاني رفتم. آقاي بهبهاني از روحانيون دربار آن زمان بود از او خواستم پيكر نواب را به خودمان بدهد تا دفن كنيم او هم جلوي من يك تلفني زد و گفت امكان ندارد زيرا او را دفن كردهاند.
وي ادامه داد: من به مسگرآباد محلي كه آقاي نواب را دفن كرده بودند رفتم 28 كاميون نظامي آنجا بود سربازهاي دربار صف به صف آنجا ايستاده بودند عدهاي از مردم هم حضور داشتند و در كل فضا زياد شلوغ بود من داشتم به شدت گريه ميكردم تا اينكه يكي از سربازهاي شاه با پوتين به من زد و گفت بلند شد اتفاقي نيفتاده است.
احتشامرضوي افزود: من بلند شدم بهسان كوهي و گفتم شما هم كساني هستيد كه آل محمد را مانند بنياميه دلداري ميداديد و شروع كردم حماسي صحبت كردن طوري كه نظاميها گريه ميكردند گفتم نواب هميشه ميگفت اي كاش من عاشورا بودم و جدم را ياري ميكردم و چه خوب ياري كردي جدت را. خدايا اين قليل قرباني را از ما بپذيريد و همينطور ادامه ميدادم و سربازها گريه ميكردند رو كردم به آنها و گفتم گريه كنيد كه اشكهاي شما هرگز خشك نخواهد شد به خدا اگر مردهاي ما را بكشيد ما زنان مقابلتان خواهيم ايستاد و شروع كردم به خاندان پهلوي اعتراض كردند يك ساعت و نيم بدون انقطاع صحبت كردم كه بعضيها تعجب ميكردند چطور من در آن حال و هوا ميتوانستم اينگونه صحبت كنم دلم ميخواست رگبار را به من ببندند و من نيز به شهادت برسم.
منبع : بسیج