بسیج پیشکسوتان: هميشه از حرف زدن پرانرژي مسعود لذت ميبردم، دستم را بيدرنگ براي دست دادن با دوستش جلو بردم، اسمش علي رضا بود، عليرضا رضايي. بعد كه بيشتر با هم گپ زديم فهميدم او هم مثل من متولد سال 1338 است. عليرضا هم بيان قشنگي داشت به قول مسعود اين بيان شيوا از معلم بودنش آب مي خورد.
از حرفها و ديدگاههايش پيدا بود كه به داشتن بنيه علمي قوي در مسائل اعتقادي توجه ويژه دارد. الان يكي از يادگاري هايي كه از او نگه داشتهام فهرستي از كتابهاي مفيد اعتقادي است.
عمليات 18 بهمن سال 1361 شروع شد، وقتي حدود 14 كيلومتر راه را در ميان درياي از رملهاي فكه طي كرديم تازه با موانعي به عمق 4 كيلومتر روبه رو شديم كه از سوي دشمن كار گذاشته شده بودند.ميدانهاي مين، سيمهاي خاردار، كانالهاي عريض، كمينهاي متعدد و راهپيماييها نيروي زيادي از ما گرفته بود و درگيريهاي سنگيني در لابه لاي اين موانع رخ داد. درهمين گيرودار متوجه شدم مسعود و علي رضا را ساعتهاست نديدهام.
درگيري يگانهاي مختلف با نيروهاي بعثي شديد بود، به بعضي از يگانها دستور عقبنشيني رسيد. ما هم طبق دستور عقب كشيديم. فكر ميكردم اگر به پشت خط برسم بچهها را ميبينم ولي از آنها خبري نبود.
بعد از عمليات مسعود را با سر و روي پر از خاك و خون در بيمارستان صحرايي پيدا كردم. آن قدر خاك روي صورتش بود كه كمي طول كشيد تا مطمئن شوم خودش است. از ناحيه فك مجروح شده بود. با ديدن من اشك روي گونههاي پرخاكش جوي آبي ايجاد كرد. گفتم شايد از شدت ازدرد گريه ميكند اما در يك آن چهره علي رضا از ذهنم گذشت و قلبم لرزيد. مسعود با حزن عميقي كه هيچ وقت در صداي شادش نديده بودم گفت: علي رضا ماند همان جا...
مسعود ميگفت علي رضا در محاصره دشمن طاقت نياورد و به طرف يكي از نيروهاي بعثي كه رگبار به روي بچهها ميگرفت هجوم برد. تير به سينهاش خورد و شهيد شد.
بعدها شنيدم كه پيكر عليرضا پس از سالها به شهر خمين برگشته است. وصيتنامهاش هم از طريق مسعود به دستم رسيد. در جايي نوشته بود: «به شاگردان عزيزم سلام برسانيد و بگوييد آنها اميدها و سرمايههاي اين انقلاب هستند».
منبع: ایسنا
دیدگاه ها